من جامدادی را گذاشتم روی بخاری نفتی | فکرش را بکنید | تا این حد بیشعور بودم...
بعد آمد جامدادی را ورداشت و دید نصفش نیست | من هدفم این نبود که نصفِ جامدادی ذوب شود | هدفم این بود که جامدادی را یک جا قایم کنم که کمی اذیت بشود...
ولی هنوز خودم را نمیبخشم | دخترعمه به خانه آمد و صحنه را دید و زار زار زد زیر گریه ...
گفت عاشقِ این جامدادی بودهاست | جامدادیِ رویاهایش بودهاست و منِ خر آن را ذوب کردم...
ولی خب فقط تقصیرِ من نبود | تقصیرِ خواهر و پسرعمه بود | آنها با دخترعمه خوب نبودند | وقتی که دخترعمه و عمهها رفتند عید دیدنی ما در باغ ماندیم و پسرعمه گفت بیاییم دخترعمه را اذیت کنیم | آنها میخواستند دفترچه خاطراتش را یواشکی وردارند و بخوانند و بعد قایمش کنند ...
یکبار دلیلِ این بد بودنشان را پرسیدم | گفتم چرا او را دوست ندارید؟ | گفتند چون خیلی احساساتیست....
اتفاقاً همان سالها تلویزیون هم اوشین نشان میداد | یک قسمتِ سریال اوشین با ناراحتی رفت داخلِ یک اتاقِ دیگر و شروع کرد به گریه کردن | بعد چند خانمِ بد اخلاق که دقیق یادم نیست چه نسبتی با اوشین داشتند با نفرت گفتند:"اون خیلی احساساتیه...".
یکی از عمههایم خیلی زود فوت کرد | چند سال بعد مادربزرگم فوت کرد | یک فیلمِ سیزده بدر داشتیم که در آن هر دویشان بودند... هر بار که آن فیلم را میگذاشتم پدر زار زار گریه میکرد و مادر میگفت فیلم را عوض کنیم | آن جا بود که فهمیدم پدر هم احساساتیست...
اما پدر نفرت انگیز نبود | به شدت دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود...
مادرم تعریف میکند یک بار با پدر به سینما رفتند تا فیلمِ گلهای داوودی را ببینند | پدرم به قدری گریه کرد که صندلی بغلیها به او دستمال میدادند و دلداریاش میدادند...فکر کنم خود بیژن امکانیان هم شرمنده شده بود...
اما خب دروغ چرا؟ بعدتر که بزرگتر شدیم | از میزانِ احساساتی بودنِ پدرمان خندهمان میگرفت | چون با قهرمان شدن رضازاده بغض میکرد | با گلِ علی دایی بغض میکرد |...
امروز عصر رفته بودیم خرید | ناگهان در یک فروشگاه ادکلنی را پیدا کردم که وقتی که بچه بودم پدرم آن را به تن میزد | من همیشه دوست داشتم مالِ من باشد و همیشه آن را یواشکی میزدم | امروز وقتی که بعد از سالها بوییدمش ناخودآگاه بغض کردم | بعد ادکلن را خریدم | وقتی که آن را به خودم زدم بغض کردم | و از آن لحظه تا الان هر بار بویش در سرم میپیچد بغضم میگیرد...
برایم سوال شد که کلاً چرا انقدر گریه میکنم و بغضم میگیرد؟ چرا تا این حد اشکم دمِ مشکم است؟
با شنیدنِ خبرِ خوب بغض میکنم | با خواندن اشعار حافظ بغض میکنم | با کوچکترین دلتنگیای بغض میکنم | با صدای مادرم بغض میکنم | با بوی پدرم بغض میکنم .....
یکهو به خودم گفتم:"ای دلِ غافل... تو همون آدم احساساتیه شدی...".
حال اگر میخواهید جامدادیام را بسوزانید بسوزانید | اگر میخواهید بی اجازه سر وقتِ دفترچه خاطراتم بروید بروید | اگر میخواهید به بغضهایم بخندید بخندید | فقط بگذارید وقتی که بغضم میگیرد گریه کنم | چون آدمهای معمولی را گذرِ زمان پیر میکند | و آدمهای احساساتی را قورت دادنِ بغضهایشان...
...